غم
غم
امروز سي و يك اسفند سال نود است ساعت هشت و سي و پنج دقيقه چند دقيقه ديگر به سال تحويل نمانده ما داريم همراه با پدر مادر و خواهر كوچك ترم تخم مرغ هايي را رنگ ميزنيم مادرم تخم مرغ خود را تمام ميكند به خواهرم ميگويد بيا تا لباس هاي عيدت رابپوشم ان هارا تن خواهرم ميكند خواهرم گريه ميكند و ميگويد من ان شلوار را دوست ندارم و مادرم با فريادي بلند مي گويد چرا خواهرم ميگويد مرا اذيت ميكند نمي توانم ان را بر تن داشته باشم مادر عصباني ميشود و ميگويد برو به اتاقت خواهرم با گريه وارد اتاق ميشود و زانوي غم بفل ميگيرد و گريه ميگند پدرم هم به مادر ميگويد چرا اينقد داد ميزني دهنتو ببند همان لحظه سال تحويل ميشود شما جاي من بوديد چه ميكرديد من غم دختري 14 ساله هستم كه در لحظات زيباي تحويل سال ببينده ي چنين اتفاقي بودم.اين است زندگي هر رو ز هر ساعت هر دقيقه و هر لحظه ي من.
نظرات شما عزیزان:
وب زیبایی دارید
من یه سایت تازه تاسیس دارم کاش بهم سر میزدی
اگه دوس داشتی عضو شو خوشحال میشم سپاس گذارم
پاسخ:ممنونم كه هم دردي كمي كني واقعا ممنونم
مرسی که اومدی نظر دادی،وب توهم خوبه بااین که مطالبه زیادی نزاشتی
موفق باشی عزیزم
پاسخ:ممنونم از نظرت
وبلاگ شما هم قشنگه مرسی.
پاسخ:مرسي از نصيحتت
Power By:
LoxBlog.Com |